داستان های واقعی کوتاه اما بسیار زیبا...
داستان های جذاب و خواندنی
داستان های کوتاه اما بسیار زیبا

 



مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


 


 

یکی از بستگان خدا

 


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-
آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-
شما خدا هستید؟
-
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



نخستين درس مهم - زن نظافتچى 

 
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام


 


دومين درس مهم- کمک در زير باران 

 
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«
از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم
           
ارادتمند        
خانم نات کينگ‌کول 
 


 


سومين درس

 

 هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 
-
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
 
-
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
-
بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
-
٣٥ سنت
-
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
-
براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 
 



چهارمين درس مهم

 مانعى در مسير


در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
 
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«
هر مانعى= فرصتى


 


 


نظرات شما عزیزان:

ماني
ساعت21:59---24 فروردين 1399
خيلي خوب بود.

داریوش
ساعت14:09---16 مهر 1398
من اول از همه از این سایت خیلی تشکر می کنم ومن باید کنفرانس میدادم به یک داستان کوتاه ولی زیبا نیاز داشتم ومن داستان مرد کور را به همه پیشنهاد می کنم خداحافظ همگی.

داریوش
ساعت19:35---15 مهر 1398
من اول ازهمه بسیار ازاین سایت ممنونم ومن می خواستم کنفرانس بدهم یک داستان خوب می خاستم ومن داستان اولی را پیشنهاد می کنم خداحافظ همه.

اتنا جوننن
ساعت18:19---3 خرداد 1398
معمولی بود

دیوث
ساعت2:49---15 فروردين 1398
فاک

ژوان
ساعت2:48---15 فروردين 1398


Mohammad
ساعت23:46---24 ارديبهشت 1397
Thats Perfect

علی
ساعت19:06---24 آبان 1396
داستان های قشنگی گذاشتید ممنون اما اگه بتونید بیشترشان کنید خیلی بهتر میشود ممنون

شیما
ساعت13:39---27 فروردين 1396
خیلی خوبه

asal
ساعت20:35---29 بهمن 1395
ممنون خیلی قشنگ بود

ستاره
ساعت11:20---7 ارديبهشت 1395
عالی بودن. مچکرم

h.g
ساعت0:26---4 فروردين 1395
مرسی.
خیلی اموزنده بود.

مررررررررررسییییییییییی.} :)


مژگان
ساعت22:56---14 آبان 1394
سلام داستاناي قشنگی بودن.ممنون از شما

مهدیه
ساعت22:18---17 مرداد 1394
داستان هاتون زیبا و آموزند بودن

sina fadaei
ساعت18:41---15 تير 1394
Kheyli ziba

sina fadaei
ساعت18:41---15 تير 1394
Kheyli ziba

fatpar
ساعت14:47---1 ارديبهشت 1393
مرسسسسسی قشنگ بوددد.

سونیا
ساعت10:49---11 دی 1392
خیلی تکررراری داشت..ولی در کل ایوووول

هديه
ساعت17:00---28 آذر 1392
وبلاگ منم بياين punishmant.blogfa.com

نازی 12 ساله
ساعت10:25---14 شهريور 1392
داستان سومین درس خیلیییییییییییی : X

الیکا
ساعت2:46---9 مرداد 1392
لطفا مسخرم نکنید ولی من داستانی ندیدم<img src="http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(24).gif" width="18" height="18">

Zahra
ساعت23:00---19 تير 1392
داستان های زیبا و آموزنده ای هستند
ازین کارا بیشتر بکن!


صنم
ساعت16:58---13 مرداد 1391
سلام دوست عزیز
داستانات فوق العاده بودن ایول
به منم سر بزن
من لینکت کردم تو هم منو بلینک


راضیه
ساعت20:45---20 خرداد 1391
سلام وبلاگت خیلی جالبه .مرسی از این که بهم سر زدی.

شقایق
ساعت6:39---18 خرداد 1391
به منم سر بززززززززززن

benyamin
ساعت2:38---18 خرداد 1391
سلام وبت عالیه.گل کاشتی.به منم سر بزن.نظر یادت نره

ستاره
ساعت2:29---18 خرداد 1391
سلام دوست عزیز،وبلاگ خیلی زیبایی داری







مایلی باهم تبادل لینک کنیم اگه مایلی منو با اسم آوای عشق بلینک و بهم خبر بده تا منم لینکت کنم







موفق باشی.
سلام.ممنون باشه من شما رو لینک می کنم شما هم من رو لینک کنید موفق باشید خدانگهدار
راستی آدرس وبلاگ خودتون رو ننوشتید تا لینک کنم!
*من شما رو لینک کردم حالا نوبت شما ست*


?
ساعت11:32---17 خرداد 1391
افرین خیلی قشنگ بود.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: چهار شنبه 17 خرداد 1398برچسب:,
ارسال توسط مرتضی

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 83
بازدید کل : 203728
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 35
تعداد آنلاین : 1